من الآن با يه دختر خانومي آشنا شدم كه خيلي شبيه دوستم(A)هستن...مدل حرف زدنشون بخصوص....خيلي وقته دوستمو نديدم....خيلي وقته حتي تلفني باهاش حرف نزدم...ارتباطمون محدود شده به چن تا پيام گاه گداري.....خيلي كنجكاوم بدونم ارتباطش با نامزدش چطور پيش ميره...خوبه؟بده؟
تازه قدر دوران مدرسه رو ميشه فهميد....من روزي10الي12ساعت رو تو مدرسه ميگذروندم اما الآن منم و همين خونه....حوصله ام سر بره توش قدم ميزنم....مثلا ما ويلا با 500متر زيربنا داريم!!!!!!!
چهار نفر بوديم فقط يكي رفت دانشگاه...بقيه هستيم....حال هم و نمي پرسيم...چون فك ميكنيم اون يكي داره درس ميكنه درس نيس روحيه شو داغون كنيم....
من ازبس وانمود كردم همه چي خوبه اصن عاليه ومن از وضعيت كاملا راضيم...ديگه خسته شدم ازخودم دلم ميدوني براي چي تنگ شده؟براي روزايي كه درد بقيه مهمتر از درد خودم بود..وقتايي كه بيشترنگران اطرافيانم بودم تا خودم..از خودم خيلي گذشتم براشون...وقتايي كه ميخواستم بهترين باشم تا به بقيه كمك كنم...اما...الآن ميخام بهترين باشم تا چشم بقيه رو در بيارم ميخام بهترين باشم تا حال همه رو بگيرم.....چرا آخه!!!!!!!!!!!چقد عوض شدم زندگي من...
ادامه مطلبما را در سایت زندگي من دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : dmones007a بازدید : 24 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1395 ساعت: 6:09